تضادها خیلی وقتها بانی زیباترین اتفاقات زندگیمان هستند. نور وقتی زیباتر به نظر میرسد که از روزنهای در تاریکی راه پیدا کرده باشد. سپیدی وقتی بیشتر به چشم میآید که روی پس زمینهای از سیاهی نشسته باشد. لذت آرامش بعد از سختی حس میشود و زیبایی در پس زشتیها نمایان میشود.
این تضادها همیشه زیبایی میآفرینند. ما فقط زیبایی آن را میبینیم. زیبایی برآمده از جنگ خوب و بد، زشت و زیبا، سیاه و سپید، سخت و نرم. زندگی این روزهای «حسین جباری» هم حاصل یکی از همین تضادهاست، وقتی میبینیم با درصد بالای جانبازی در ناحیه پا ۵ سال است با کاروان پیاده از مشهد به کربلا میرود.
وقتی دستهایش هنوز از شدت جراحات دوره جنگ درد دارد، ولی تا جایی که بتواند از دوست و آشنا و رفیق دستگیری میکند. وقتی ترکش و انفجار مین و خمپاره خط لبخند صورتش را به هم ریخته، ولی عضلات صورتش به توافق میخندند. تضاد زیبایی است وقتی جسمت بیمار باشد و روحت سالم. جباری یک ماشین ساده دارد که آن را در خدمت همه آنهایی گذاشته که کار و بارشان گیر کرده.
گوش به زنگ تلفن است ببیند چه کسی کار دارد تا حالا که این روزها توان کار در کمیته امداد و آستان قدس را ندارد، بتواند به آدمهای دوروبرش خدمت کند. ببیند چه کسی لازم است دکتر برود، چه کسی کارش فلان جا گیر کرده، کجا نذری دارند که برود کمک، ماشینش کجا بیشتر به کار میآید. بلند میخندد و میگوید: این هم سنگر دیگری است که باید در آن خدمت کنیم»
ارتباطات گذشته و سرمایه معنوی که در این سالها اندوخته هم باز کارگشای کار دیگران است تا بتوان گره از کار کسی باز کند. در یک کلام جباری آدم نشستن و استراحت کردن نیست. هر لحظه در حال تکاپوست. انرژی بالا و روحیه قابل توجه او به خاطر نگرشهای زیبای او در زندگی و خدمت به دیگران شکل گرفته است.
سال ۶۱ بود که با چند نفر از دوستانش در جبهه، در یک تقسیمبندی در گروه تخریب قرار میگیرد. محمد صدیقی از دوستان که اکنون در نیرو هوایی مشغول است، حسین که از بچههای طلاب بوده و شهید میشود و محمد جوادی که او هم شهید شد. بعد از چند روز فعالیت در این گروه جباری با انفجار مین مجروح میشود و به بیمارستان شهید چمن در شیراز منتقل میشود.
یک ماه آنجا بستری میشود. جراحاتش به حدی بود که پزشکان اجازه انتقال او را به مشهد نمیدهند. با این حال به اصرار خانواده به مشهد میآید و در نقاهتگاه جهاد که در کنار بیمارستان امدادی قرار داشت، بستری میشود. سه سال طول میکشد تا دوباره سرپا شود. بعد از آن کمکم با ویلچر راه میافتد، چند جایی مشغول به کار میشود، اما وقتی میبیند توان کافی برای انجام کار درست به خاطر شرایط جسمانیاش را ندارد، کنار میرود تا جوانترها و سالمترها کار کنند.
این روزها هم خودش را در خدمت خانواده و دوستان و آشنایان و هیئتهای مذهبی و فعالیتهای فرهنگی گذاشته تا سنگر فرهنگی را حفظ کند. سراغ این قدیمی محله شهرک مصطفیخمینی میرویم که خیلی از اهالی محل او را میشناسند و برایش احترام قائلند و گفتگوی کوتاهی با او و همسرش ترتیب میدهیم.
ما در مقایسه با جانبازان شیمیایی و اعصاب و روان اصلا خودمان را جانباز نمیدانیم. آنها هم خودشان و هم خانوادههایشان جانبازند. صبر و استامتشان ستودنی است. این درصدها هم که این روزها برای جانبازان تعریف شده خیلی ملاک برای اهمیت دادن به جانبازان نیست؛ چراکه آن زمان همه بچهها یک دل بودند. یکصدا بودند.
وقتی یک پسر ۱۴ ساله در یک انفجار مجروح میشود و من بالای سرش میروم و میخواهم به او کمک کنم. میگوید برو به بقیه بچهها برس، این چیزها معنا ندارد. اسمش «دوست حصار» بود اگر اشتباه نکنم. شناسنامهاش را دستکاری کرده بود. صورتش ترکش خورده بود. او درسش را از وفاداری حضرت ابوالفضل (ع) گرفته بود.
بگذریم که او را سریعا به شیراز انتقال دادیم، ولی همین که خوب شد باز برگشت و این بار شهید شد. من واقعا خودمان را در مقابل بسیاری از افراد جانباز نمیدانم. من سالمشان هستم.
در مقابل افرادی هم هستند که شاید ظاهر بسیار سالمی داشته باشند، ولی چه کسی از دل خانواده آنها خبر دارد. پس درصد جانبازی ملاک اهمیت دادن به جانبازان نیست. همه ما یک خون دل خوردیم و یک درد داریم و این روزها هم دغدغهمان یکی است.
سال ۱۳۶۱ بود و من دوتا بچه داشتم. طبق وظیفهای که هر ایرانی و هر مسلمان برای دفاع از ناموس خودش داشت، تصمیم گرفتم به جبهه بروم. یکبار سال۵۹ جبهه رفته و برگشته بودم، ولی در سال ۶۱، چون جنگ به حساسیتهای بیشتری میرسید احساس مسئولیت بیشتری کردم. در کارخانه پروفیل توس کار میکردم. در آنجا پروفیلهای آهنی تولید میشد.
آن موقع ۲۰۰ کارگر داشت. آنها تفکرات مختلفی داشتند، ولی بیشتر کارگرها بچههای خیلی عالی بودند. در همان کارخانه سه شهید داشتیم، جانباز داشتیم. خدا رحمت کند محمد باقری یا کاظم کاظمی؛ باقری دوست صمیمی من بود. سید بزرگواری بود. با هم میگفتیم و میخندیدیم.
پای یک سفره مینشستیم. با اینکه بخشهای کاریمان متفاوت بود، جوشکاری و من پای دستگاه، ولی اوقات زیادی با هم میگذراندیم. وقتی شهید شد صورتش برداشته شده بود. آن زمان من در شیراز بستری بودم، ولی کارگرها تعریف میکردند: با خنده وصفناپذیری کارخانه را ترک کرده بود. محمد جوادی که وقتی فهمید در گروه تخریب قرار گرفتهایم عشق شهادت در درونش بود.
من یک دختر به اسم تکتم و پسری به اسم محمد دارم. آن زمان کوچک بودند. برای همین خانمم خیلی سختی کشید. به نظر من این از ایثارگری خانمها بود که ما توانستیم در منطقهها باشیم. ما به تنهایی نمیتوانستیم. همسرم در آن زمان سختیهای زیادی متحمل شد با این حال در کنارم بود و به من آرامش میداد.
افراد خاصی برای تخریب انتخاب نمیشدند همان صحت و سلامت بودن بدن کافی بود. در تخریب همیشه رفتن با خودت بود و برگشتت با خدا. البته این داستان در همه بخشهای فعالیتی جبهه صحت داشت، ولی در تخریب شدت برنگشتنها خیلی زیاد بود.
هرکس میدانست ۹۸ درصد ممکن است برنگردد. در کنار همه اینها مسئولیت خیلی سنگین بود؛ چراکه اولین اشتباه به معنای آخرین اشتباه بود. هرکس هم که میرفت تخریب، میدانست برنخواهد گشت، اما ترس به آن معنا که دیگران فکر میکنند، وجود نداشت.
من برای هرکس که بخواهم توضیح بدهم، میگویم: «گل محمدی را میخوای بچینی خار هم دارد که به دست آسیب میرساند، ولی وقتی آن را میچینی، بوی مستکنندهای دارد که حال آدم را خوب میکند. حضور در تخریب یعنی این.» از طرفی میگویم هر کس بگوید ترس ندارد دروغ گفته است؛ چراکه ترس امری واقعی و فطری است، ولی آیا ترس برای چی؟ برای خودت یا برای دیگران؟ بچهها ترسشان این بود که نکند به عملیات ضربه بزنند، نکند محور لو برود و...
یک زمان چشم وا کردم دیدم توی بیمارستانم. حدود یک ماه بیمارستان بودم و خانوادهام خبر نداشتند. میخواستم از آن طرف برگردم جبهه برای همین به خانواده اطلاع ندادم. ولی مجروحیتم متاسفانه زیاد بود و من نتوانستم مثل بیشتر بچهها که برمیگشتند، دوباره برگردم.
بعد از یک ماه که خانواده مطلع شدند همسرم رنگ زد بیمارستان و وقتی پرسنل بیمارستان متوجه نگرانیاش شدند که میخواستم به مشهد برگردم، حاضر شدند همسرم را در شیراز نگهداری کنند تا من منتقل نشوم.
چون پزشکان اجازه انتقال نمیدادند به نقاهتگاه جهاد مشهد منتقل شدم. یادم میآید دوتا انگشتم لای گچ بود و سه تایش بیرون. وقتی همسرم پرسید، گفتم دوتایش را زیر گچ نگه داشتند وقتی باز کنند خودش میآید بیرون. بعدا فهمیدند قطع شده. سعی میکردم شوخی کنم و روحیهام بالا باشد تا خانوادهام کمتر نگران باشند.
الان نمیتوانم بیرون کار کنم. سالها پیش توفیقی بود که در کمیته امداد خدمتگذاری کنم که. به خاطر وضعیت بدنم نتوانستم ادامه بدهم. دو سال و چند ماه هم در حرم مطهر خدمت کردم. الان به خاطر وضعیت پاهایم نمیتوانم ادامه بدهم و البته سعی میکنم به نصیحت امام خمینی (ره) گوش بسپارم که گفته بود: «اگر کاری را نمیتوانید انجام دهید، بروید کنار تا دیگران انجام بدهند.» امیدوارم این را مسئولان بیشتر بشوند.
طیبه فخاریان همسر جباری است. میگوید سخت است، ولی باعث افتخارش است تا از همسرش نگهداری و پرستاری کند.
تعریف میکند آن زمان بچهها خیلی کوچک بودند و زندگی خیلی سخت بود. میگوید: «توی همین خانه بودیم. آن زمان خانه گنبدی بود و آقای جباری تنها یک اتاق توی حیاط ساخته بود تا زندگی کنیم. ولی اتاق هنوز نیمهکاره بود که رفت. در و پنجره نداشت و من پلاستیک وصل کرده بودم تا سرما به درون اتاق راه پیدا نکند.
آقای جباری فقط آن را گچ خاکی کرده بود که رفت. تقریبا ۲۰ روز جبهه بود که مجروح شد. پیش از آن وقتی بهش میگفتم: «نرو سخت است». میگفت: «باید برم». وقتی هم مجروح شد و او را به مشهد آوردند هر روز با این دوتا بچه میرفتم بیمارستان تا عصر.
وقتی جباری را به خانه میآوردند دوتا دستاش توی گچ بود، زانویش رفته بود و انگشتانش قطع شده بود. بدنش تمام تکهتکه بود. همسرش یک سال از او پرستاری میکرد. غذا دادن به جباری مثل غذا دادن به گنجشک بود. از لای دندانهایش غذای له شده به او میداد. سوپ را با نی به او میخوراند. تا اینکه کمکم همسرش جان میگیرد و سرپا میشود.
میگوید: خیلی حس خوبی داشتم و با افتخار از همسرم پرستاری میکردم. یعنی همهمان دوست داشتیم از او پرستاری کنیم.
این روزها جباری در خدمت خانواده و دوستان و آشنایان است تا گیر و گرفتاریهایشان را رفع کند. هرکسی کاری، مشکلی داشته باشد سعی میکند کمکش میکند. یک جورایی آچار فرانسه شده.
او گوش بزنگ است تا جایی که از دستش برمی آید کاری انجام بدهد. با اینکه راه رفتن برایش سخت است، ولی روزها ساعات زیادی را راه میرود. در کارهای فرهنگی و مجموعههای فرهنگی فعال است تابه قول خودش سنگر این روزهای کشور را حفظ کند.
* این گزارش دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۹۶ در شمـاره ۲۴۳ شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.